براتبرگ انسداد را به نمایش درمیآورد. انسدادی که ناشی از تکرار است. یعنی آنقدر تکرار میشود که به امری عادی تبدیل میشود. حتی فراتر از این، به امری ضروری بدل میگردد. گویی که دیگر روزمره را نمیتوان مگر با انسداد تصور کرد. پنداری هر وضعیت دیگری، هر وضعیتی که میل به سوی آزادی دارد غیرعادی است. و انسداد آنقدر با فرمهای مختلف تکرار میشود که در نهایت حتی تصور نبودنش هم از بین میرود. نه اینکه کسی دیگر توان نداشته باشد که به گریختن از آن فکر کند، بلکه اساسا به هیچ ذهنی متبادر نمیشود که چیزی در این وضعیت مشکلآفرین است. گویی ذات زیستن باید همین باشد. انگار که حالت دیگری وجود ندارد. پس تکرار به میان میآید تا وضعیتهای نامطلوب را عادی و ذاتی جلوه بدهد.
از یادداشت مترجم
مادر چرا من قلاببافی میکنم؟
من دیگه هیچکس رو ندارم که براش چیزی ببافم.
حتی تو! من به خودم زحمت بافتن برای تو رو هم نمیدم.
تو به هیچی اهمیت نمیدی و مراقب هیچی نیستی.
تو حتی به خودت زحمت نمیدی یک بار یک چیزی رو برداری بذاری تو سینک ظرفشویی. تو همیشه همهچیز برات حاضروآماده بوده.
نمیتونی بیای اینجا پیش من بشینی؟
نمیتونی یکم همراه من باشی و با من وقت بگذرونی؟
پدر دارم به سگ همسایه نگاه میکنم؛ دوباره فرار کرده.
مادر نمیدونم این میخواد یک ژاکت پشمی بشه یا چی. من فقط میبافم. میبافم و میبافم.
پدر وقتی برای اولین بار یک سگ میگیری فکر میکنی هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش مراقبت کنه؛ ولی خب نگهداری ازش به مرور خیلی سخت میشه.
مادر بیا بشین اینجا. اینجا روی مبل.
پدر بعضی از آدمها هیچوقت نباید سگ داشته باشن. فکر کن! اینها هیچوقت دنبال سگه نمیآن و صداش نمیکنن. هیچوقت نمیآن بیرون و دنبالش نمیگردن.
از نمایشنامهی «بازگشت مکرر»