اتاقی بزرگ، رو به باغ، در خانه ی کارستن برنیک. در دیوار سمت چپ، جلوی صحنه، در دفتر برنیک. کمی عقب تر، یک در دیگر مثل همان در. وسط دیوار راست، یک در بزرگ تر، که در اصلی خانه است. دیوار مقابل تقریبا سرتاسر پنجره است. وسط این پنجره دری ست که به ایوان باز می شود. انتهای ایوان، پلکان عریض سایه بان داری ست. پایین پلکان، قسمتی از باغ، و در انتهای باغ، یک نرده با یک در کوچک پیدا ست. آن سوی نرده، و در امتداد آن، خیابانی ست با یک ردیف خانه های کوچک چوبی، همه به رنگ روشن. تابستان است و هوا صاف و آفتابی. گهگاه رفت و آمد آدم ها در خیابان به چشم می خورد که می ایستند و چند کلمه یی رد و بدل می کنند، یا می آیند و از فروشگاه کوچک نبش خیابان خرید می کنند.
کراپ شما، قربان، سرپرست کارگرهای این کارخانه اید. جامعه ی شما یعنی این شرکت و این کارفرما. وظیفه تان هم این است که سنگ منافع این جامعه را به سینه بزنید. روشن شد؟ چرخ زندگی ما را این شرکت می چرخاند. نان ما را این شرکت سر سفره مان می گذارد. آقا هم همین را می خواستند بگویند. دیگر خود دانی.
آونه فکر نمی کنم خود آقا این جوری می گفتند. نه، قربان. این
کراپ حرف ها از جای دیگری آب می خورد. تمام این فتنه ها زیر سر این امریکایی های مرده شور برده است، با آن کشتی قراضه شان! آقایان توقع دارند ما عینا از روی نسخه ی خودشان عمل کنیم. هر جور توی خراب شده ی خودشان عمل می کنند ما هم همان جور عمل کنیم.
آونه من وقت جرّ و بحث ندارم، آونه. آقا از من خواسته بودند این ها را به تو بگویم که گفتم، دیگر خود دانی. پس برگرد برو سر کارات. فکر کنم آنجا بیشتر به درد می خوری. خود من هم تا چند دقیقه ی دیگر می آیم . . . خانم ها می بخشید . . . ( ادای احترام می کند و از در ایوان و در باغ بیرون می رود. )