کتاب خانه ی لهستانی ها

Polish House
کد کتاب : 13235
شابک : 9786002297426
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 209
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2017
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 19
زودترین زمان ارسال : 6 اردیبهشت

معرفی کتاب خانه ی لهستانی ها اثر مرجان شیرمحمدی

مرجان شیر محمدی هم بازیگر است هم نویسنده و هم همسر کارگردان و فیلمنامه نویس معروف ایران بهروز افخمی است. وی سال 1352 به دنیا آمده و برای اولین کتاب خود توانست برنده جایزه کتاب سال بنیاد گلشیری شود.

این کتاب از زبان پسری 10 ساله روایت می شود که در سال های فبل از انقلاب در خانه ای که قبلا سکونت گاه لهستانی ها بوده، به همراه مادر و مادر بزرگش زندگی می کند. با توجه به داستان به نظر می رسد که این خانه در یکی از محله های جنوب تهران واقع شده است.

شخصیت های داستان از همان ابتدا به طور کامل توصیف می شوند و خواننده با پیچیدگی خاصی رو به رو نیست چنانکه خود نویسنه می گوید: راستش به کار بردن تکنیک های پیچیده در داستان یا ادا درآوردن در نثر را نه می پسندم، نه می فهمم. به هر حال این شیوه من برای داستان گویی است. فکر میکنم در داستانگویی، اصل خود داستان است و چیزهای دیگری اگر بخواهد به آن علاوه شود شهیدش میکند. اصل همان داستانی است که باید تعریف شود به شیوه سالم، شیوا و درستش.

این کتاب به همّت انتشارات چشمه به چاپ رسیده است.

کتاب خانه ی لهستانی ها

مرجان شیرمحمدی
مرجان شیرمحمدی بازیگر و نویسندهٔ ایرانی است. او همسر کارگردان ایرانی بهروز افخمی است.بیست و دوم آذر ماه ۱۳۵۲ در تهران به دنیا آمد. ازدواج او با بهروز افخمی دومین ازدواج وی می‌باشد و از ازدواج اول خود پسری به نام ماکان دارد. از ازدواج خود با بهروز افخمی پسری به نام آهیل دارد که متولد کشور کانادا است. از ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۱ زیر نظر آیدین آغداشلو نقاشی را فرا گرفت. در ۱۳۷۴ وارد کارگاه آزاد بازیگری شد و سپس به مدرسهٔ تئاتر سمندریان رفت. در ۱۳۷۵ وارد عرصهٔ بازیگری شد. از وی دو رمان و دو مجموعه داستا...
قسمت هایی از کتاب خانه ی لهستانی ها (لذت متن)
همه ی مستاجرهای خانه ای که ما توش زندگی می کردیم مثل ما ندار بودند، ولی دست کم بیشترشان یک مرد داشتند. توی آن خانه مادر من بود که شوهر نداشت و خاله پری. مادام و نصیبه خانم و بانو هم که پیر بودند. بقیه ی زن ها شوهر داشتند، یعنی بهجت خانم، ثروت خانم که برعکس اسمش فقیر بود و مریم خانم مادر مسعود و محمد که ما بهش می گفتیم ممل و عزت خانم که برعکس اسمش عزتی نداشت و مدام از شوهرش کتک می خورد. و همدم خانم. همدم خانم هم از شوهرش کتک می خورد ...

بعد یک دفعه متوجه چیزی شدم. چیزی که تا آن روز نفهمیده بودم. این که چطور آرامش ما به زندگی آدمی بند بود که حتی یک بار هم ندیده بودیم. یک پیرمرد زهوار دررفته که با مرگش حسابی حال همه ی ما را جا آورد. یک دفعه دلم برای خنده های دلشاد خانم تنگ شد. روزهایی که می آمد وسط حیاط می نشست و همسایه ها دوره اش می کردند و دلشاد خانم با آن لباس های گل دار و موهای قرمزش خنده های از ته دلش را نثار ما می کرد و ما حالیمان نبود که خوشبختی یعنی این.