حالا که به گذشته نگاه می کنم، باید بگویم وضعیت من و کریم جوجو در پاییز ۱۳۸۷ کم و بیش شبیه دو مهره ی سربازی بود که بر صفحه ی شطرنجی گیر افتاده باشند اما نتوانند خودشان را نجات بدهند. منظورم این است انگار دو سربازی بودیم که بر صفحه ی ناپیدای شطرنجی در تیررس فیلی، اسبی، وزیری چیزی قرار گرفته بودیم اما نمی توانستیم فرار کنیم. مراد سرمه تقریبا بیرون از بازی بود. یعنی در دورترین جایی که می توانست بیرون از بازی بایستد اما هنوز بتواند بازی را تماشا کند.
فکر می کنم اگر پیش از مرگم کاری -کار مفیدی- برای من باقی مانده باشد، نوشتن همین گزارش است. در واقع از این نظر فکر می کنم مفید است چون برای آن ها که دوست دارند زندگی را کمی جدی بگیرند، خواندن این گزارش دست کم پنج عبرت بزرگ به همراه دارد. من به یقین درباره ی هیچ کدام از این عبرت ها حرفی نخواهم زد. چون حوصله اش را هم ندارم و هم توضیح این جور چیزها مطلقا کار جذابی نیست. با این حال، این کار به نظر من کاملا اخلاقی است. منظورم نوشتن چیزهایی است که اسباب عبرت دیگران شود. این را هم خوب می دانم که اخلاق و عبرت سال ها است که از مد افتاده اند اما این موضوع ابدا اهمیتی ندارد چون به قول مراد سرمه، این روزها دنبال مد رفتن هم از مد افتاده است.