در مثل درهای معمولی باز نشد. شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل. انگار می خواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آن جا بودنم بی معنی ترین کار دنیا به نظر می آمد. از فرزانه گفتم و این که برای کار آمده ام و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل. راهرو تاریک و باریکی بود. فکر کردم اگر پایم را بگذارم تو، چند خفاش بالای سرم جیغ می کشند می پرند این طرف آن طرف و کله ام به یکی از تار عنکبوت های غول آسا گیر می کند. به سرم زد در را ببندم و برگردم. اما این کار را نکردم. آدمش نبودم. کاری را که شروع می کردم تا ته می رفتم...
بخشی از کتاب: شهرنوش تازه داشت خودش را پیدا میکرد. شیشه ماشین را کشید پایین و گذاشت باد موهای نقره اش را به هم بریزد.داشت با حسرت به منظره پشت سرش نگاه میکرد.گفت روزی بر میگردد و یک جایی مثل اینجا زندگی میکند.بعد هم گفت ارتباط شما با طبیعت قطع است. برگشت طرف من. تکلیفش با من معلوم نبود. هنوز نمیدانست شهری ام یا دهاتی...فکرش را خواندم و خواستم پیش دستی کنم. (( ارتباط من هم با طبیعت قطع است.)) دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد. (( نه این را نمیخواستم بگویم. به نظر من ارتباط تو با خودت قطع است))
روایت داستان به صورت اول شخص و غیرخطی ( سیال ذهن) هست. داستان درباره دختری هست سعی در شناخت و کشف خودش داره. به خوبی به سرگشتگی و سوالات و تردید هایی که در ذهن بهاره هست پرداخته میشه. تردید هایی که برای هر کسی در زندگی ممکنه پیش بیاد به همین خاطر خواننده میتونه با داستان و شخصیت هاش به خوبی همراه بشه و سیر تکاملی این شخصیت رو دنبال کنه.