دیک میگه آخه این که نمی شه. همه شاعرند، همه داستان نویس اند، همه استعداد دارند، همه یا کتاب چاپ شده دارند یا کتابشون زیر چاپه.یک می گه توی این جمعیت به این انبوهی ، من تنها کسی هستم که نه شعر می گم و نه داستان می نویسم و نه کتاب چاپ شده دارم و نه کتاب زیر چاپ. می گخه دنیا را عمله ها و مهندس ها می سازند و شاعر ها و نویسنده ها اینوسط هیچ کاره اند ... می گه هیچ شعر و داستانی نمی تونه شکم اون بچه ای را که داره از گرسنگی می میره سیر کنه و برای اون بچه ای که از شب تا صبح باید زیر پل بخوابه و از سرما به خودش بلرزه در حد پتو و لحاف هم نیست ... می گه اگه همه شاعر و نویسنده باشند و یکی از این شاعران و نویسندگان خدای نکرده بمیره، هیچ کس بلد نیست برای این یک نفر تابوت بسازه ... تابوت سازیش با من. یعنی با دیک. اما تو را به خدا همه ی دنیا را تبدیل نکنید به شاعر و داستان نویس ....
کتاب کافه ای کنار آب