خدیجه بعد از سه چهار روز، تازه داشت راه می افتاد. سه چهار روز بود با دوچرخه ی مجید داشت تمرین می کرد و تازه امروز توانسته بود خودش را روی زین نگه دارد. کوچه شیب داشت، دوچرخه افتاد توی سرازیری، و مجید که پشت زین را گرفته بود از نفس افتاد و پشت زین را ول کرد. خدیجه پا نزد. دسته های فرمان را دودستی چسبیده بود، خودش را محکم نگه داشت، از کنار درخت هایی که سر راهش بود رفت پایین و داشت می رسید به سرپیچ. مجید از پشت سرش داد زد نمی خواد بپیچی! مستقیم برو! اما خدیجه داشت می پیچید. پیچید توی کوچه ی جلوی باغ و چرخ عقب سر خورد، اما خدیجه فرمان را محکم نگه داشته بود و افتاد توی شیب کوچه و بیوک پدرش را از دور دید که دم در باغ بود و یک نفر را دید که از باغ بیرون آمد و رفت سمت ماشین...
بی نظیر و درجه یک مثل تک تک کارهای جناب مدرس صادقی