بازی ما تازه داشت گرم می شد، تماشایی می شد... خراب نمی کردیم، توپ نمی رفت توی تور، نمی افتاد زمین، اوت نمی شد، مثل اینکه توی خواب بازی می کردیم... فقط بازی می کردیم، فقط بازی می کردیم. با فاصله با میز بازی می کردیم و با یک آهنگ ثابت، بدون وقفه، به کندی، با حوصله. تازه داشت دستمان می آمد که چه جوری بازی کنیم. تازه داشتیم مثل بار آخری که بازی کرده بودیم، خودمان بودیم و خودمان و یک نفر تماشاچی هم نداشتیم. اما حالا تماشاچی داشتیم و تماشاچی ها داشتند یکی یکی می آمدند و دور میز را پر می کردند. ازدحام غریبی شد. از چپ و راست... سر میزهای دیگر هم حالا داشتند بازی می کردند. اما تماشاچی ها بیشتر دور میز ما بودند تا دور آن دو تا میز... فقط بازی ما بود که تماشا داشت. دلم می خواست خودم به جای یکی از تماشاچی ها بودم. خیلی وقت بود که ساکت ساکت بودیم و فقط بازی می کردیم. از اول زنگ تا حالا هیچ کداممان خراب نکرده بودیم. فقط بازی می کردیم. بی آنکه فکر کنیم به خواباندن توپ، به امتیاز گرفتن، به بردن، فقط به بازی فکر می کردیم...
کتاب من تا صبح بیدارم