داستانی شگفت انگیز.
داستانی تأثیرگذار و تفکربرانگیز.
شاعرانه و قدرتمند.
من و تو از جنس این جور آدم ها نیستیم!
آن یارو همیشه به مامانش گفته بود: «قلاب را باید به موقع خم کرد. کتک خوردن تا حالا برای هیچ بچه ای ضرر نداشته. تو زیادی لی لی به لالای بچه ات می گذاری! اگر دخالت نکنی و خودت را کنار بکشی، من خوب ادبش می کنم.» با این حال مامان نوینر هر شب می آمد توی اتاق پسرش، می نشست روی لبه ی تختخوابش و خیلی آهسته سرود فرشته ی نگهبان را برایش می خواند: «شب ها، موقعی که دارد خوابم می برد، چهارده فرشته ی کوچک دورم حلقه می زنند...» مامان، سرود فرشته را خیلی آهسته زمزمه می کرد، از ترس اینکه مبادا شوهرش صدایش را بشنود.
شخصیت کاسموس رو دوست داشتم به نظرم رفیق خوب و عاقلی بود. نوینر خب یه بچه بود. معصوم و ساده! داستان کتاب جالب بود ولی یه جورایی بیشتر شبیه داستانهای پریان یا دیزنی بود که تهش یه فرشته نجات همه چیو درست میکنه و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه. من زیاد اهل کتابایی نیستم که یه دفعه خود به خود همه چی درست بشه. و داستانهای واقع گرا رو ترجیح میدم.
تو واقعیت هم از این اتفاقها میفته. شما خیلی بدبینی