بت! بث! بس! بتسی! بتی! برادر سام و برادر سیب، سرخدمتکار و کلیددار قصر ییلاقی خود را یک نفس صدا می کردند و فریادشان در تالار پر شکوه کاخ هلنزبورگ طنین انداز می شد. با این حال، الیزابت بانوی باوقار و متشخصی که با این عنوان خودمانی مورد خطاب قرار گرفته بود، به ندای آن ها جواب نمی داد و تازه اگر ارباب ها همه ی اسمش را به طور کامل ادا می کردند، باز هم فرقی نمی کرد.
دخترک را چنان می پرستیدند که حتی به فکر ازدواج نیفتادند و هیچ تأسفی هم از این بابت نداشتند، زیرا از آن نوع آدم هایی بودند که گویی تنها به خاطر سرپرستی و پرستاری از دیگران پا به این جهان گذاشته اند.