عشق یک گن است. روزی می آید که در مکان و زمانی غیرمنتظره بندهایش پاره می شود. بدون آن که فرصتی برای بررسی اتفاقات بماند، چربی هایی که از دست فشار گن خلاص شده اند، از درزهای گن بیرون می زنند. در آن کشمکش، در یک چشم به هم زدن، بدن به حالت اولیه اش برمی گردد. عشق یک گن است. برای این که بدانی چرا این قدر کوتاه و گذرا است، باید بیش از اندازه چاق باشی.
همچنین، حکایت عجیبی درمورد او می گفت. طبق گفته ی او، صورت درخشان ماه، بیشتر از همه چیز، از دوست داشته نشدن می ترسید؛ از تنها ماندن هنگام گریستن. با شانه ای نقره ای موهایش را شانه می کرد. موهایی را که میان شانه فرو می رفت، با دقت و سلیقه جمع می کرد. بعد، هر کدام از تار موهایش را پنهانی بر دوش یک شخص می گذاشت. حق هم داشت. آن هایی که با درخشندگی آن تارهای مو بر شانه هایشان، در بیرون می گشتند، با فرا رسیدن شب، نمی فهمیدند که چرا دلشان آن قدر می گیرد. نمی فهمیدند چرا اضطرابشان همراه با مردمک های چشمشان بزرگ می شود و سرگشته و بی هدف به گنبد آسمان نگاه می کردند.
حتی بعضی ها گرفتار این عشق آسمانی می شدند و از خورد و خوراک می افتادند. خوشبختانه، ماه خیلی زود از دوستان همبازی اش خسته می شد. هر چهره ای را که می دید زود از یاد می برد، هر گفت و گویی را فراموش می کرد و بذر نسیان در ریشه ی دوستی ها می کاشت. هیچکس به قدر کافی عجیب و هیچ چیز به اندازه ی کافی شاعرانه نبود. بااین همه، باز هم از انسان ها دست برنمی داشت، چون می ترسید. بی دلیل از تنها ماندن هراس داشت. از تنها ماندن هنگام گریستن.