وقتی در محله ی جلال کاتب آتش سوزی شد، در شهر استانبول قیامتی به پا شد. از وقتی شهر استانبول به وجود آمده بود، بلاهای بسیاری را پشت سر گذاشته بود؛ در هر صورت این مصیبت را هم پشت سر خواهد گذاشت. پشت سر خواهد گذاشت اما نه بی سر و صدا و در سکوت؛ با فریاد و فغانی که سر به فلک خواهد کشید، با ترس و اضطرابی که باعث تپش قلبش خواهد شد، و با صبر ایوبی که برای تولد دوباره و سربلند کردن از میان خاکستر باید داشته باشد.
منظور از قیامت این نیست که مفهوم آتش برای همه یکسان باشد. بدیهی است آتشی که انسان ها را به خاکستر تبدیل می کند، خنده بر صورت بعضی ها می نشاند. شاید در این کار حکمتی وجود دارد. نه بدی مطلق و نه نیکی مطلق. هرچه باشد بدترین نوع بدی، برای بعضی ها می تواند مرهمی سحرآمیز تجویز کند و زخم های عمیق را بهبودی بخشد. باورش هر چقدر هم که سخت باشد، برای بعضی ها روز محشر به حساب می آید و برای بعضی ها روز رستگاری.
اگر فقط به دیده هایت اکتفا کنی، تنها کرم را می بینی. کرم زشت است، نمی تواند توجه تو را به خود جلب کند. اگر بخواهی فراتر از ظاهر را ببینی، اگر پرده را کنار بزنی و با چشم دل نگاه بکنی، می توانی پروانه را مقابل خود ببینی. پروانه زیباست، توجه ات را جلب می کند. اگر با چشم دل ببینی عاشق پروانه نه، بلکه عاشق کرم می شوی…