بوبو دو دانه تخم را در روغنی که داغ شده بود، میده کرد. تخم ها جلیز کردند و سفیدی شان زود سخت شدند. شعله ی پیک نیک را گل کرد و ماند تا زردی تخم ها هم در روغن داغ نیم پخته شوند. خودش از جایش خیست تا از بین دسترخوانی که نان های پخته شده را سه روز پیش در آن مانده بود، گرده ی نانی بگیرد. دسترخوان را که باز کرد، بوی نان در مشامش پیچید. نانی را برداشت. نان را با کلک هایش فشار داد تا از نرم بودنش مطمئن شود. بعد برگشت و نان را در دسترخوان پارچه یی کوچکی پیچاند و ماندش کنار پتنوس و گیلاسی که کمی بوره در آن ریخته بود. و تابه ی تخم پزی را از سر پیک نیک برداشت و تخم های پخته شده را در بشقابی کشید. بشقاب کوچکی را که دینه روز کمی نمک شیرچایی رنگ و مرچ سیاه در آن ریخته بود، از تاق گرفت و کنار گیلاس بوره در پتنوس ماند. با کلک اشاره اش مرچ و نمک را که کمی گت شده بودند، از هم جدا کرد. دسترخوان را زیر بغلش زد و پتنوس را با دو دست گرفت و از جایش خیست. در همان حال فکر کرد کاش آغاصاحب همی دو دانه تخم را بخورد. هیچ نان نمی خورد. بیخی گلونش کور شده است.