در پناه تپهای نسبنا بلند، توی سایه نشسته بودند، سایهای که هر لحظه کم و کمتر میشد. خورشید در میانهی آسمان بود و آرام آرام به سویی دیگر میرفت. در سفرهی بزرگی که پهن بود پنیر بود، خیار، سبزی، نان و برنج دمپخت. هرکس هر غذایی که دوست داشت میخورد.کسی به غذایی که آورده بود، توجه نداشت. غذا که میخوردند با هم حرف میزدند، خاطره تعریف میکردند، لطیفه میگفتند، میخندیدند هیچ کس به فکر صخره نبود. اما شمسعلی به فکر صخره بود. تا به حال هیچ صخرهای، هیچ سنگی این قدر مقاومت نکرده بود حرف نمیزد، نمیخندید به حرفها، لطیفهها بیتوجه بود تنها به یک چیز میاندیشید، صخره، سفره را که جمع کردند شمسعلی گفت، آمرانه گفت:« حالا که جون گرفتین برین سر وقت صخره»
سرخوشی از سر همه پرید، خندهها روی لبها ماسید، همه به یاد صخره افتادند روز به نیمه رسیده بود و صخره همچنان پایدار بود و پا برجا. حتی تکهای هم از صخره جدا نشده بود. شمسعلی گفت: «بچهها بجنبید، زمستونه هوا زود تاریک میشه»
هر کس پتکی، دیلمی برداشت هوا خنک بود و دلپذیر و آسمان صاف و بیابر. ولی بالای تپه رفت پتک را بالای سر برد و محکم پایین آورد غلام جلو آمد و گفت: «بذار با دیلم حساب صخره رو برسم»
مرتضی به صخره نگاه کرد: «این همه با پتک کوبیدیم تو سرش آخ نگفت اگه یه درز یا شکاف داشت می شد با دیلم کاری کرد»
علی محمد که دستهی پتک را میفشرد گفت:« چارهش پتکه باید با پتک اون قدر بزنیم تو سرش تا یه گوشهش بشکنه یا ترک برداره»
پتکها بالا رفت و پایین آمد پی درپی و هر لحظه محکم و محکمتر اما صخره همچنان پا بر جا بود و تنها در سرمای سوزنده خیس عرق. شمسعلی به صخره نگاه میکرد. به صخرهی بزرگ و ستبر رو به رو که همه را از نفس انداخته بود، اما خود از نفس نیفتاده بود. پتکش را برداشت. بالای تپه رفت ضربههای پی در پی زد، ضربههایی محکم و کاری، اما صخره هنوز ایستاده قامت عظمتش را به رخ میکشید.
کتاب هفتکل