او به خواست خود پای در این بی راهه گذاشته بود.
آهنگ صدا و لحن کلامی آشنا علی مراد را فرا میخواند. چندمین شب از دی ماه سپری میشد و علی مراد خود را در حصار وراجیهای پیشی که در میانه راه از خرابهای بیرون آمده و از دو سه طرف احاطهاش کرده بودند و در پایان هر دم و بازدمی از شنوندهاش که اوقاتی تلخ داشت به سبب کام دل برنیامده و قراری که نمیدانست چرا وا مانده از آن، طلب قرانی و دو قرانی میکرد، گرفتار میدید. با دو دست شاخه های زمستانی درختان را میشکست و پیش میرفت. از ترس پاچه گرفتن سگان و نزدیک شدن شغالان شروع به هرس کردن بی هنگام وراجیهای پیشی با یک تومانیی که بهش داد کرد. خارهای شاخهای که در جیب پالتویش فرو رفت او را از حرکت به سمت جلو بازداشت. با چند تکان کوچک نشد که خود و پالتو را برهاند. دنباله پالتوی هزار و پانصد لیرهای هدیه گرفته را جمع کرد، با همه توان پالتو را به سمت زانویی که بی موقع خارش گرفته بود تا بخاراند، کشید، شاخه به همراه جیب از پالتو جدا شد که آهی آمیخته با حسرت برای علی مراد باقی گذاشت. از جوی آبی با پرش نه چندان بلندی پرید. روشنایی آتش سر خر شمعی که تا دورها را روشن کرده بود را دید؛ پس نیازی به شعلهی لاجون در دستش نبود. بنابراین شعلهی گر گرفتهی سر چوب کبریت را فوت کرد.
همان کبریتهایی که زود به زود از قاب کوچکشان بیرون میآورد و عمری کمتر از گل داشتند.
کتاب شهر شاهان