پا که گذاشته بود روی موزاییک های کهنه ی حیاط ایستاده بود کنار درخت انار و ریه هاش را پر کرده بود از بوی نم خورده ی خاک باغچه با دستش آب حوض را به هم زده بود و چند لحظه نشسته بود روی پله ی ایوان و انگار که اولین بار است حیاطشان را میبیند نگاهش مدام از این درخت به آن درخت سر خورده بود افتاده بود به این هوس که پلکان سیمانی زیرزمین دوست داشتنی اش را گوله بدود پایین و در چوبی اش را چهارتاق باز کند و خودش را پرت کند روی تخت خوابش و تا کسی بیدارش نکرده دل سیر بخوابد خوابی دراز و آسوده که مدت ها بود
حسرتش را میکشید.