از مدرسه تا خانه خیلی کارها بود که آن ها می توانستند انجام بدهند. این ویژگی مربوط می شد به زندگی در جایی چون «لوف گلاس». شهری کوچک در دورافتاده ترین بخش ساحلی یک دریاچه ی بزرگ. با این که بزرگترین دریاچه ی ایرلند نبود، خیلی بزرگ بود. به غیر از روزهای صاف و آفتابی، کسی نمی توانست ساحل مقابل را ببیند. مردم به آن دریاچه ی شیشه ای می گفتند که البته مفهوم حقیقی آن دریاچه ی سبز بود. تمام بچه ها این را می دانستند. گاهی اوقات دریاچه مانند آینه می درخشید.
به اعتقاد مردم لوف گلاس اگر کسی شب عید «اگنس مقدس» هنگام غروب آفتاب به کنار دریاچه می رفت و به آن نگاه می کرد، می توانست آینده اش را در آن ببیند. کیت و کلایو هیچ وقت به این چیزها فکر نمی کردند. آینده؟ آینده برای آن ها فردا بود، یا پس فردا. اما به هر حال دختران خل وضع و کسان دیگری که سن آن ها به حدود بیست می رسید وقت غروب آفتاب به کنار دریاچه می رفتند و با هل دادن دیگران سعی می کردند از لابه لای جمعیت به دریاچه برسند و آینده ی خود را در آن ببینند. گویی هر چیزی را می شد در آب دید، به غیر از انعکاس تصویر خودشان و دیگران را.
بعضی اوقات هنگام بازگشت به خانه، کیت و کلایو سری به داروخانه ی مک ماهون می زدند تا پدر کیت را ببینند. به این امید که آب نباتی هم از ظرف مخصوص به آن ها تعارف شود. گاهی به اسکله ی چوبی که به سمت دریاچه پیش رفته بود، می رفتند تا ماهیگیرانی را که با صیدهایشان برمی گشتند تماشا کنند. بعضی وقت ها سری به زمین گلف می زدند و اگر توپی گم شده بود پیدا می کردند و آن را به بهای ناچیزی به گلف بازان می فروختند.