با لبخندی که مختص پیرمردهایی بود که یک حرف را فقط یک بار میزنند جملهاش را به پایان رساند. از شدت عصبانیت شبیه گوجهی لهشدهای بودم که میوه فروش ناامید از نگاه خریداران، آنها را به جوی کنار خیابان پرتاب میکرد! نباید در عصبانیت زیادهروی میکردم. همین مانده بود که سلولهای مغزیام چادر گلدار سرشان کنند و در حالیکه گوشهای از چادرشان را با دندانهای نیششان نگه داشتهاند دور هم جمع شوند و زیر لب نچنچنچ راه بیندازند و بگویند: - دختر به این بیحیایی و گستاخی ندیده بودیم. مگر میشود دختری اینچنین داد و قال راه بیندازد و حرمت موی سپید پیرمرد را نگه ندارد؟!
ص 59