مریم: وای! منو نیگا کن. این عکسو گذاشتی؟ ببین چهقدر زشت افتادم. مهشید: حالا خیلی هم خوشگل باشی! اتفاقن همین خوبه. ببین زنجیرم افتاده. قشنگه نه؟ ابی تازه برام خریده. ده میلیون تومن. به مناسبت اولین روز آشناییمون. سمیرا: یعنی به مناسبت همون روزی که تو با مامانت تو اون سوله داشتین سبزی پاک میکردین و ابی شما رو دید؟ مژگان: ااا... سمیرا! حالا به هر مناسبتی. مبارکت باشه عزیزم. مریم: یعنی واقعن مهشید خانوم کارگری میکرده؟ سمیرا: الان که ملکهی الیزابتم قبول نداره.
نمایشنامهی مهمونی، صص 81 و 82
مشتی: تو این همه سالی که می شناسمت همیشه انگار داری زور میزنی که تمام کارات کامل و درست باشه. تا حالا نشده خودتو ول کنی؟ خوب الان اگه یه قر کوچیک میدادی چهطور میشد؟ ها؟ اصلن این همه نظم و انضباط واسه چیه؟ سرهنگ: آدم باید بیعیب و کامل باشه. مشتی: اشتباه میکنی دیگه سرهنگ. آدم که بیعیب نمیشه. آدم باید آدم باشه. عین همهی آدما. یه وقتایی خر میشه، یه وقتایی خرش میکنن، یه وقتایی مثل سگ، مثل الان تو، پاچه میگیره. همینه که میشه آدم. ببین! یه وقتایی لازمه که خودتو ول کنی، آزاد بشی. لازمه گاهی خودتو غافلگیر کنی. اگه بدونی چه حالی میده.
نمایشنامهی گاراژسل، ص 16