«« خب، راستش... نمی دونم چه جوری بگم؟شاید از نظر شما مسخره باشه،
شاید فکر کنین که من و شما به هم نمی خوریم،شما از یه خانواده مذهبی
و اما من....ولی حقیقتش... از اون لحظه که دیدمت تا الان که چندین ماه
گذشته....لحظه ای بی فکر شما نتونستم سر کنم.»»
این جمله را که شنیدم قلبم به شدت زد.پاهایم لرزیدند و دستانم یخ
کردند.او هم دوباره ساکت شد.صدای نفس عمیقش را می شنیدم.صدای
بلند نفس هایش مرا بیشتر تهییج کرد و دستانم هم شروع به لرزیدن
کردند.هیچ کدام چیزی نمی گفتیم.مدتی باز به سکوت گذشت.من
که واقعا نمی دانستم چه کنم و پای گوشی وا رفته بودم تا اینکه باز خودش حرف زد.
««لاله؟»»
بزاقم را قورت دادم و خیلی آرام و کم صدا و به زحمت گفتم :««بله؟»»
«« من...من...دوستت دارم.»»
چنان تا گوش هایم داغ داغ شد که می خواستم از ترس،همان موقع گوشی
را قطع کنم.فقط پدرجان این حرف ها را بشنود...