... هوا دم کرده بود. دو مرد با چهره های آفتاب سوخته روی صندلی حصیری افتاده و سر روی لبه آن گذاشته بودند. لب های خشکیده مردها نشان می داد که مدت زیادی در آن حالت بسر برده اند و گویی اصلا زنده نیستند. گرما بیداد می کرد و صدای انفجارهای مهیب، پی در پی به گوش می رسید.
هوا بودی دود و خون مانده می داد و با و جود غلیظی که در دور دست بلند شده بود،می شد حدس زد که فاجعه دیگری در راه است...