در آن تاریکی شب،در آن ظلمت تنهایی به کجا پناه می بردم؟از چه کسی
کمک می خواستم؟به اطرافم نگاه کردم؛هیچ کورسوی امیدی نبود.تازه متوجه
شدم کفش هایم موقع دویدن از پاهایم کنده شده اند.با پاهایی برهنه در
جاده تاریک دنبال امید می دویدم.هنوز ناامید نشده بودم،هق هق زنان
سرعت قدم هایم را بیشتر و بیشتر کردم.احساس ترس و وحشت در تک تک سلول هایم رخنه کرده بود.در آن ساعت شب هیچ عابری گذرش به آن جاده نمی افتاد،اگر رهگذری بود،می توانست سرنوشت من و یلدا را تغییر دهد...بلندتر نفس کشیدم تا از خفگی نجات پیدا کنم،اما بی فایده بود.تک تک سلول هایم به اکسیژن نیاز داشتند نفس هایم داغ بودند،پاهایم قدرت نداشتند و حالت تهوع داشتم.به زمین افتادم و زانوانم محکم به آسفالت جاده برخورد کرد و از درد ناله ام بلند شد.سرم را به سمت آسمان بلند کردم و
فریاد زدم؛خدااااااا....