... هوای دم کرده ظهر، با جسارت و بی مهابا می خزد پشت پنجره اتاقم و می شکافد مرز خنکی درونم را.کنار پنجره شرشر عرق می ریزم و به دنبال حس مرموزی که می تراود از درونم گه گاه، و میل دارد به با تو بودن، خودی شان می دهد و تا می آیم حسش کنم پر می کشد از دل بی قرارم شتابزده.مدارا می کنم با بی تابی ام و سازش می کنم با غربت خیابان خالی از تو.سرگردان و آشفته، بی هیچ هیجان، غمگینم از حس بی تو بودن که باد هدیه می کند بوی تو را...