..آن سال زمستان سختی داشت.شب ها سرد،یخبندان و برفی بود و روزها بسیار سرد با آفتابی رنگ پریده،سرما به استخوان می زد.شبی با ناامیدی در مقابل آینه ایستادم.چشم هایم قرمز شده بود.دستی به صورتم کشیدم و آهی از ته دل بیرون دادم.یک دست کت و دامن آبی به تن داشتم که با رنگ چشم هایم متناسب بود.روسری ام را از کشو کمد لباس بیرون آوردم و گذاشتم روی میز و تن بی تفاوتم را از روی تخت رها کردم.