همیشه به این فکر می کردم چه حسی داره اگه رازها رو فاش کنم. بعضی اوقات خیال بافی می کردم و می شنیدم که می گم: «شوهر من روزی که بلا گم شده، دیدتش.» و یه حس آزادی بهم دست می داد، مثل یه ضربه به سر. اما نمی تونستم. می تونستم؟ منم به اندازه ی گلن گناهکار بودم. حس غریبی بود که یه راز داشته باشی. مثل یه سنگ تو سینه م. من رو از نو به هم می ریخت و هر وقت بهش فکر می کردم، حالت تهوع می گرفتم. دوستم لیزا هم درباره ی حاملگیش این جوری حرف می زد بچه همه جا رو فشار می ده مقاومت بدنش رو پایین آورده بود. راز من هم همون بود. وقتی زیاد می شد، برمی گشتم به جین سابق و وانمود می کردم این راز، مال یکی دیگه س. اما وقتی باب اسپارکس بعد از دستگیری گلن، واسه بار اول ازم سوال می پرسید، خیلی کمک نکرد.
حس می کردم دمای بدنم بالا رفته و صورتم سرخ شده، پوست سرم خراشیده می شد و عرق می کردم. باب اسپارکس به دروغم گیر می داد: «گفتین روزی که بلا ناپدید شد، چی کار می کردین؟»
نفس هام کوتاه شده بود و سعی کردم کنترلش کنم. اما صدام لو داد، مثل جیر جیر شده بود. وقتی به وسط جمله رسیدم، آب دهنم رو با سروصدای زیادی قورت دادم. من دروغ می گفتم، بدنم لو می داد.
گفتم: «آهان! صبح سر کار بودم... می دونین... باید چندتا های لایت انجام می دادم.»
امیدوار بودم حرف های راستی که بین دروغ هام می زدم، متقاعدش کنه.
بعد از اون همه ش سر کار بودم. توجیه، توجیه، انکار، انکار. باید هی آسون تر می شد، اما نمی شد. هر دروغی که می گفتم، ترش تر و بدتر می شد؛ مثل یه سیب کال که قیافه رو در هم می کشه و دهنت رو خشک می کنه.»