کتاب بیوه

The Widow
کد کتاب : 13823
مترجم :
شابک : 978-6007845417
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 304
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2016
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : ---

از پرفروش ترین کتاب های نیویورک تایمز 2016

نامزد دریافت بهترین کتاب معمایی گودریدز سال 2016

معرفی کتاب بیوه اثر فیونا بارتن

کتاب « بیوه» نوشته « فیونا بارتن» با ترجمه « پگاه ملکیان » توسط انتشارات « میلکان» به چاپ رسیده است.
وقتی پلیس شروع به سوال پرسیدن کرد، ژان تیلور به یک زن متفاوت تبدیل شد. کسی که به او و شوهرش اجازه داد تا زمانی که اتفاقات بد بیشتری رخ می دهد، ادامه دهند...

اما شوهر آن زن هفته گذشته درگذشت. و ژان دیگر لازم نیست وانمود کند.

چیزهای زیادی وجود دارد که ژان در طول سال ها درباره جنایتی که همسرش مظنون به ارتکاب آن بود نگفته است. او بیش از حد مشغول بود که همسری کامل باشد، در حالی که در کنار مردش ایستاده بود در حالی که با تابش خیره کننده و آزار و اذیت ناشناس زندگی می کرد.حالا دلیلی برای ساکت ماندن وجود ندارد. افرادی هستند که می خواهند داستان او را بشنوند. آنها می خواهند بدانند زندگی با آن مرد چگونه بوده است. او می تواند به آنها بگوید که رازهایی وجود دارد.

حقیقت - این تمام چیزی است که هر کسی می خواهد. اما تنها درسی که ژان در چند سال اخیر آموخته این است که می تواند مردم را وادار کند هر چیزی را باور کنند…

کتاب بیوه

قسمت هایی از کتاب بیوه (لذت متن)
همیشه به این فکر می کردم چه حسی داره اگه رازها رو فاش کنم. بعضی اوقات خیال بافی می کردم و می شنیدم که می گم: «شوهر من روزی که بلا گم شده، دیدتش.» و یه حس آزادی بهم دست می داد، مثل یه ضربه به سر. اما نمی تونستم. می تونستم؟ منم به اندازه ی گلن گناهکار بودم. حس غریبی بود که یه راز داشته باشی. مثل یه سنگ تو سینه م. من رو از نو به هم می ریخت و هر وقت بهش فکر می کردم، حالت تهوع می گرفتم. دوستم لیزا هم درباره ی حاملگیش این جوری حرف می زد بچه همه جا رو فشار می ده مقاومت بدنش رو پایین آورده بود. راز من هم همون بود. وقتی زیاد می شد، برمی گشتم به جین سابق و وانمود می کردم این راز، مال یکی دیگه س. اما وقتی باب اسپارکس بعد از دستگیری گلن، واسه بار اول ازم سوال می پرسید، خیلی کمک نکرد.

حس می کردم دمای بدنم بالا رفته و صورتم سرخ شده، پوست سرم خراشیده می شد و عرق می کردم. باب اسپارکس به دروغم گیر می داد: «گفتین روزی که بلا ناپدید شد، چی کار می کردین؟» نفس هام کوتاه شده بود و سعی کردم کنترلش کنم. اما صدام لو داد، مثل جیر جیر شده بود. وقتی به وسط جمله رسیدم، آب دهنم رو با سروصدای زیادی قورت دادم. من دروغ می گفتم، بدنم لو می داد. گفتم: «آهان! صبح سر کار بودم... می دونین... باید چندتا های لایت انجام می دادم.» امیدوار بودم حرف های راستی که بین دروغ هام می زدم، متقاعدش کنه. بعد از اون همه ش سر کار بودم. توجیه، توجیه، انکار، انکار. باید هی آسون تر می شد، اما نمی شد. هر دروغی که می گفتم، ترش تر و بدتر می شد؛ مثل یه سیب کال که قیافه رو در هم می کشه و دهنت رو خشک می کنه.»