در ذهنش در اتاق های آن خانه - خانه ی شوهرش، خانه ای که هرگز به او تعلق نداشت - خرامید و با دقت زیاد درهای توری دار را بست تا مگس ها تو نیایند و نگاهی دقیق به مبلمان تیره رنگ چوب بلسانی انداخت که خاطرجمع شود درست و حسابی صیقل خورده اند و در ضمن مطمئن شود که در گنجه های بزرگ خانه، آن طور که باید، بسته شده اند. بو کشید که ببیند آشپز در آشپزخانه بیری می کشد و ظرف و ظروف بوی تازه مایع برسو را می دهند یا نه.
به نظرش آمد جیغ و داد سرسام آوری را از سمت بستر گل های مرزوان توی باغ می شنود. یکی از بچه ها از تاب پرت شده بود، یکی دیگر را زنبور زده بود سومی از چهارمی سیلی خورده بود و او از روی ایوان می دیدشان که ناله کنان و بالب های قاچ خورده، زانوی کبود شده، دندان های شکسته و چشم های گریان از پله ها بالا می آیند و او مثل همیشه در برابر آن ها کرنش می کند؛ کرنشی آرام و مسخره در برابر وظیفه ای که نه کسی متوجهش شده بود و نه تشخیصش داده بود.