یک روز که مقابلش ایستاده بودم، متوجه شدم داخل و خارج شدن از آن ساده است. راحت میشود به آینه وارد شد و از آن بیرون آمد. و فهمیدم فقط وقتی میتوانم وارد یا خارج شوم که پشتسرم شفاف باشد، کاملا شفاف. و همۀ رنگهای دنیای پشت سرم کجا میرفتند؟ متوجه شدم که آینه با کشوقوسدادن خودش همۀ رنگها را جذب میکند. آسمان پشت پنجره در آینه آبیتر دیده میشد. تپههای آفتابخورده در آن قهوهایتر میشدند. و من برای دیدن آسمان و تپۀ واقعی به پشت سرم نگاه میکردم. از دیدن آنها که از هوا رنگ گرفته بودند، تعجب میکردم. قصهها پشت آینه منتظرم بودند. پس نیاز داشتم به سوی دیگر بروم. عبور از آینه و رفتن به سوی دیگر چندان دشوار نبود. تنها کاری که به آن نیاز داشتم خیره شدن به هر سایه در گوشۀ دیوار بود که در چشمهایم بازتابی نداشت.