هاکان که حالت عصبی هوشیکو را دید طوریکه که انگار به یک احمق سریش نگاه می کرد، جواب داد:
خیل خب باشه قول می دم.
هوشیکو لبخند زد وگفت :
یا عیسی مسیح دخترمو به تو و این مرد می سپارم هاکان همان طور که می خندید و دور می شد، گفت: بیخیال بابا تراژدیش نکن.
هیچیت نمیشه تو... هوشیکو زیر لب با خودش گفت:
پس ما می خوایم بریم شب نشینی تو جهنم!