ین تمایز میان فلسفه و روان شناسی را می توان در رویکردهای متفاوتی که این رشته ها نسبت به اندیشه ی تاریخی اختیار می کنند نشان داد. اندیشه ی تاریخی نوع خاصی از تفکر است که به موضوع خاصی می پردازد؛ که به طور قراردادی آن را گذشته تعریف می کنیم. روان شناس ممکن است به اندیشه ی تاریخی علاقه مند باشد؛ ممکن است رویدادهای ذهنی ویژه ای را که در ذهن تاریخنگار می گذرد، تحلیل کند؛ و حتی استدلال کند که تاریخنگاران، همچون هنر مندان، دنیایی خیالی می سازند، زیرا آنان چنان خیال پردازند که نمی توانند در دنیای واقعی بزیند؛ اما، برخلاف هنرمندان، این عالم خیالی را در گذشته بنا می سازند زیرا سر چشمه های خیال بافی های خود را به رویداد۔ هایی در دوره ی کودکی شان پیوند می زنند و در تلاش بیهوده برای گشودن کلاف این خیال با فیها عقب و عقب تر می روند.
نزد فیلسوف، واقعی جالب توجه به خود گذشته است (چنان که برای مورخ هست)، و نه خود اندیشه ی مورخ درباره ی آن چنان که برای روان شناس هست)، بلکه هر دو چیز در رابطه ای متقابل است. اندیشه در رابطه با موضوع خود، اندیشه ی صرف نیست، بلکه دانش است؛ به این ترتیب، آن چه برای روان شناسی نظریه ی اندیشه ی صرف، نظریه ی حواد ذهنی منتزع از هر موضوع تلقی می شود، برای فیلسوف نظریه ی دانش است. در جایی که روان شناس از خود می پرسد: مورخان چگونه فکر میکنند؟ فیلسوف از خود می پرسد: مورخان چگونه به شناخت می رسند؟ آنان چگونه به درک گذشته می رسند؟ برعکس، درک گذشته به عنوان چیزی فی نفسه، مثلا گفتن این که سال ها پیش فلان و بهمان حوادث روی دادند، کار مورخ است، نه فیلسوف.
به این ترتیب، فیلسوف باید درباره ی ذهن مورخ بیندیشد، اما در این کار
عمل روان شناس را تکرار نمی کند، زیرا برای او اندیشه ی مورخ مجموعه ای از پدیده های ذهنی نیست، بلکه یک نظام معرفتی است. او نیز به گذشته فکر می کند، ولی نه به صورت تکرار کار مورخ، زیرا گذشته در نزد او سلسله ای از حوادث نیست، بلکه نظامی از چیزهای معلوم است. این را می شود