روی عرشه رفتم به نرده ها تکیه دادم و به آب های تیره خیره شدم. اما چیزی نمی دیدم. چهره ی کیتی ذهنم را کاملا اشغال کرده بود. چشم های زیبا و اندوهگین او گویی می خواست از پشت حجاب تیره ی آسمان و آب بیرون بزند. کارمند کنسولگری گفته بود که همه می خواهند داستان مرا بشنوند. بله, این داستان من و کیتی است. و تا در خاطرم تازه است باید بازگویش کنم. دوباره به سالن بازگشتم. پشت یک میزتحریر نشستم و شروع به نوشتن کردم. گزارشی که از این پس می خوانید تنها داستان من نیست.
بسیار بیش تر از این ها، داستان کیتی بورپو است. این کتاب به او تقدیم می شود.
کیتی بورپو دختر یک بانکدار لندنی بود و تحصیلاتش در حد تحصیلات معمول یک دختر انگلیسی امروزی؛ اندکی موسیقی و هنر و تا حد زیادی آداب معاشرت اجتماعی. در جوانی ازدواج کرد و به ایتالیا رفت و پسری به دنیا آورد. بعد شوهرش مرد. کیتی به پاریس رفت و آنجا با یک تاجر فرانسوی ازدواج کرد. اما پس از مدتی دوستانه تصمیم گرفتند از هم جدا شوند.
کیتی به پاریس عشق می ورزید. به خاطر درآمدش از ملک پدری استقلال مالی داشت و می توانست محل زندگی اش را خودش انتخاب کند؛ بنابراین دیگر به انگلستان برنگشت. اما چون نمی توانست بی کار بماند. لباس فروشی کوچکی در خیابان ردیه باز کرد. من در آنجا او را ملاقات کردم. سال ۱۹۲۵ که با شوهرم، ویلیام نویز شایبر به پاریس رفته بودم. ما سالی سه ماه به فرانسه می رفتیم. دوستانم گفته بودند که این مغازه ساخته شده برای مشتری های آمریکایی مثل من که سلیقه ی محافظه کارانه و جیب پرپولی داریم. به سرعت بین من و کیتی دوستی و الفتی عمیق به وجود آمد. کششی طبیعی از جانب کیتی به خودم احساس می کردم: ورای نیاز یک مغازه دار به جلب توجه مشتری، و آن را پذیرفتم. از آن پس امان نداشت در سفرهای سالانه ام به پاریس به دیدنش نروم.