کتاب بئاتریس و ویرژیل

Beatrice and Virgil
کد کتاب : 14735
مترجم :

شابک : 978-6002294678
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 195
سال انتشار شمسی : 1401
سال انتشار میلادی : 2010
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب بئاتریس و ویرژیل اثر یان مارتل

یان مارتل در این رمان، زندگی یک نویسنده به نام هنری را روایت می کند که در سایه شهرت ناشی از چاپ اولین کتابش، به نوشتن کتابی دوطرفه درباره جنگ جهانی دوم می پردازد. این کتاب که شامل داستان و یک مقاله است، پیش از انتشار، مورد انتقاد شدیدی قرار می گیرد و همین اتفاق، شروع فاصله گرفتن هنری از نوشتن و رویارویی با تاکسی درمیستی می شود که هنری را در حرکتی دایره وار، با واقعیت دهشتناک جنگ، نه در قالب نظر و تئوری، مقاله یا داستان بلکه چون تار و پودی در روان آدم های واقعی، روبرو می کند.

«بئاتریس و ویرژیل» سومین رمانی است که از یان مارتل منتشر شده است. شخصیت های محوری این رمان، خر و میمونی تاکسیدرمی شده هستند. مارتل در این رمان به استفاده از حیوانات برای کشف وضعیت ها و موقعیت های انسانی ادامه می دهد. این کتاب، تاملی در باب حقیقت و تخیل است و به جنگ جهانی دوم و جنایت ها و رویدادهای وحشتناک مربوط به آن می پردازد. نویسنده در این رمان از شیوه فراداستان بهره گرفته و مرزهای متون تخیلی و غیرتخیلی و همچنین داستان های خیالی و زندگی نامه ای را در هم آمیخته است.

کتاب بئاتریس و ویرژیل

یان مارتل
یان مارتل (Yann Martel؛ زاده ی ۱۹۶۳) نویسنده، پدیدآور و رمان نویس اهل کانادا است.او در سال ۲۰۰۲ موفق شد برای نوشتن کتاب زندگی پی برنده ی جایزه ادبی من بوکر شود.
قسمت هایی از کتاب بئاتریس و ویرژیل (لذت متن)
پیشخدمت دوباره و این بار با صورت حساب ظاهر شد. هنری فکر کرد پیشخدمت فوق العاده فرزی است. آیا می خواست از شر آن ها خلاص شود؟ پول را پرداخت و بلند شدند. از آن جایی که تاکسیدرمیست به شدت درگیر داستانش شده بود، راه دیگری جز قدم زدن به سمت مغازه اش جلو روی شان نبود. مغازه خیلی دور نبود، اما مسیر رسیدن به آن انگار از جهان دیگری می گذشت. توی این مسیر به ندرت کسی مشغول قدم زدن بود و از آن سر تجاری خیابان بسیار آرام تر بود. هنری از دیدن پارچه های سیاه که پشت پنجره های سرخ آویزان بودند ناراحت بود. تاثیرشان موقع دور زدن از کنج خیابان، همان طور که انتظارش را داشت، به کلی متفاوت بود. در حقیقت، بدون اکاپی ای که زیر چشمی نگاه کند، اصلا تاثیری در کار نبود. تاکسیدرمیست توجهش به او جلب شد که داشت پارچه سیاه را تماشا می کرد. همان طور که توی جیب کتش دنبال کلیدها می گشت، گفت «دوست ندارم وقتی مغازه بسته ست مردم وایستن و تماشاش کنن. هیچ وقت نمی شه مردم رو شناخت.»

تاکسیدرمیست برای لحظه ای دیگر به رهگذرها نگاه کرد، بعد نگاهش را چرخاند سمت هنری و یک آن به طور کامل روی چهره اش تمرکز کرد؛ یک جور خیرگی حیوانی در نگاهش بود، یک جور خیرگی حیوانی. همان طور که تاکسیدرمیست با چشم های خیره اش صورت او را سوراخ می کرد، یک فکر ساده به ذهن هنری خطور کرد: من مردمم.