پیشخدمت دوباره و این بار با صورت حساب ظاهر شد. هنری فکر کرد پیشخدمت فوق العاده فرزی است. آیا می خواست از شر آن ها خلاص شود؟ پول را پرداخت و بلند شدند. از آن جایی که تاکسیدرمیست به شدت درگیر داستانش شده بود، راه دیگری جز قدم زدن به سمت مغازه اش جلو روی شان نبود. مغازه خیلی دور نبود، اما مسیر رسیدن به آن انگار از جهان دیگری می گذشت. توی این مسیر به ندرت کسی مشغول قدم زدن بود و از آن سر تجاری خیابان بسیار آرام تر بود. هنری از دیدن پارچه های سیاه که پشت پنجره های سرخ آویزان بودند ناراحت بود. تاثیرشان موقع دور زدن از کنج خیابان، همان طور که انتظارش را داشت، به کلی متفاوت بود. در حقیقت، بدون اکاپی ای که زیر چشمی نگاه کند، اصلا تاثیری در کار نبود. تاکسیدرمیست توجهش به او جلب شد که داشت پارچه سیاه را تماشا می کرد. همان طور که توی جیب کتش دنبال کلیدها می گشت، گفت «دوست ندارم وقتی مغازه بسته ست مردم وایستن و تماشاش کنن. هیچ وقت نمی شه مردم رو شناخت.»
تاکسیدرمیست برای لحظه ای دیگر به رهگذرها نگاه کرد، بعد نگاهش را چرخاند سمت هنری و یک آن به طور کامل روی چهره اش تمرکز کرد؛ یک جور خیرگی حیوانی در نگاهش بود، یک جور خیرگی حیوانی. همان طور که تاکسیدرمیست با چشم های خیره اش صورت او را سوراخ می کرد، یک فکر ساده به ذهن هنری خطور کرد: من مردمم.