داستانی تفکربرانگیز درباره روابط، خانواده، نخستین عشق، و بزرگ شدن.
داستان «اوپل» سرشار از مهر و عطوفت است، و پاسخ های آسانی ارائه نمی کند.
داستانی بامزه و استثنایی.
از پله ها پایین دویدم و رفتم بیرون. مامان داشت با لبخند خوشحالی به سمت من می آمد. چیزی را در دستانش توی پتو پیچیده بود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود، اما تا ندیده بودمش، متوجه این موضوع نشده بودم. با آن دستش که آزاد بود، من را به طرف خودش کشاند و در آغوش گرفت.
خیلی زشت بود. بدن نحیف و کوچکش در خم دست مامان خوب جا شده بود و سرش روی سه تا از انگشت های او. پوست بدنش چروکیده بود. دماغش فشرده و تخت بود و فک پایینش هم جلو آمده بود. تمام بدنش، به جز صورت و انگشتان دست و پا و سینه اش، پر بودند از موهای تیره و مجعد.
و ناگهان سوال ها به ذهنم رسید: وقتی که من به دنیا آمده بودم، من را هم همینطور به خانه آورده بودند؟ وقتی بابا اولین بار چشمش به من افتاده بود، به من لبخند زده بود؟ درست همینطور که الان دارد لبخند می زند؟ به شامپانزه نگاه کردم. او دلیل آمدن ما به این خانه بود.