هیچی نشده، دفتر طراحی دوباره لکه های جوهر را به درون خود کشید، درست مثل آهن ربا یا سیاه چاله. لکه ذره ذره و به زور خود را به آن طرف رساند. اما دفتر با زور زیاد سعی می کرد بعضی از پیچک های دراز و باریک جوهر را به سمت خود بکشاند.
سر جایش ایستاد. تکانی خورد. طوری که انگار هم خسته است و هم متعجب و حتی هیجان زده. تکان تکان می خورد و خودش را به شکل های عجیب و زیبایی درمی آورد. انگار آزادی اش را جشن می گرفت.
فقط و فقط می خواست تا جای ممکن دور شود. تا نیمه های راه رفته بود که چشمان تیز «ریکمن» آن را دید. ولی تا «ریکمن» بخواهد خودش را از صندلی پایین بکشد، جوهر خود را رسانده بود توی راهرو.