کتاب را که هنوز لای پارچه بود و نخ پیچ شده بود، برداشت. حس کرد تپش قلبش تندتر شده است. دو غریبه کل دنیا را زیر پا گذاشته بودند و حتما خطرهای زیادی را پشت سر گذاشته بودند تا کتاب را به او برسانند. نجواکنان گفت: «چه کتابی ارزش این همه دردسر رو داره؟»
«سوفی» گفت: «سلام.» و یک لحظه فکر کرد می تواند حس کند که کتاب زیر انگشت هایش می لرزد؛ انگار می خواست جواب سلام او را بدهد! معلوم بود که نیاز به صحافی مجدد دارد. به جلدش چیزهای مختلفی چسبیده بود که نشان از ماجراهای قبلی اش داشت: صدف، ریشه، کپک، جلبک، شیره، خزه، زنگار، گل، قیر... و چیزی که ظاهرا آدامس بود. گفت: «ماجراهای زیادی رو گذرونده ای، نه؟»
بیشتر اهالی «باسلبرگ» رنگ پریده بودند؛ آنقدر رنگ پریده که کم و بیش می توانستی رگ های آبی رنگ زیر پوستشان را ببینی! اما «سوفی کوآیر» پوست سبزه و موهایی مشکی داشت؛ که همین باعث می شد حس کند اینجا یک غریبه است. این خصوصیات را از مادرش به ارث برده بود که در جزیره ای آن طرف قاره به دنیا آمده بود.