اولین باری که دیدمشان، فکر کردم فرشته اند. با آن بال های کم رنگ نازک و موسیقی ای که ازشان بیرون می زد، و هاله ی نور اطرافشان، چه چیز دیگری ممکن بود باشند؟ بلافاصله حس کردم مدت هاست مراقبم هستند و منتظرند، و من را می شناسند. دهمین شب بعد از به دنیا آمدن بچه به خوابم آمدند.
بچه مشکل داشت، اما هیچ کس نمی دانست چجور مشکلی، نه ما، و نه دکترها. بعد از یک هفته بستری بودن در بیمارستان، به بابا و مامان اجازه دادند او را به خانه بیاورند، اما تقریبا هر روز برای انجام آزمایش های جدید دوباره به بیمارستان می رفتند. مامان و بابا هر بار با کمی اطلاعات بیشتر و حدس و گمان های تازه برمی گشتند. مشکلش ویروس نبود که بعد از مدتی بهبودی اش را به دست بیاورد. از آن جور مریضی ها نبود. احتمال داشت از آن بیماری هایی باشد که هیچ وقت بهتر نمی شوند. احتمال داشت هیچ وقت نتواند حرف بزند. نتواند راه برود. نتواند خودش غذا بخورد. حتی ممکن بود زنده نماند.
از زنبور متنفر بودم، اما خوشم نمی آمد به قبر دسته جمعی خیسشان نگاه کنم، چند زنبوری که زنده مانده بودند، به زحمت از لای جنازه ی باقی زنبورها بالا می آمدند و بیهوده تلاش می کردند خودشان را آزاد کنند. شبیه منظره ی جهنم در یکی از نقاشی های قدیمی بود که در نمایشگاه هنر دیده بودم و هیچ وقت فراموشش نمی کردم. به هر حال، تعداد زیادی زنبور زرد دور میزمان جمع شده بودند، بیشترشان اطراف پارچ لیموناد بودند. چشم از آن ها برنمی داشتم.