شعاع نور خورشید عصرگاهی از پنجره های اتاق نشیمن غربی که یکی از چندین اتاق وسیع و بسیار آراسته ی قلعه بود، به درون اتاق گسیل می شد. یکشنبه بود و چهار روز از هنگامی که از مرگ حتمی نجات یافته بودم، می گذشت.
اوایل که از راه رسیده بود، مثل یک گربه ی وحشی بود. همیشه جایی قایم می شد. من و «کانرد» که هفت سال داشتیم، همیشه در حال گشتن به دنبال او بودیم. برای ما این کار یک قایم باشک بازی لذت بخش بود. اما این برای او سرگرمی محسوب نمی شد، فقط دلش می خواست تنها باشد. اگر پیدایش می کردیم، به شدت عصبانی می شد. هیس هیس می کرد، خرناس می کشید و کتک می زد. گاهی هم گاز می گرفت.
«الیزابت» تندخو بود. زود از کوره در نمی رفت، ولی وقتی که می رفت، گربه ی وحشی درونش تمام و کمال برمی گشت. در کنار هم بزرگ می شدیم و من و او اغلب جر و بحث می کردیم.