داستانی خنده دار و درخشان درباره این که چگونه یک قطره جوهر، یک خانواده را برای همیشه تغییر می دهد.
خیره کننده.
دلنشین و بامزه.
هیچی نشده، دفتر طراحی دوباره لکه های جوهر را به درون خود کشید، درست مثل آهن ربا یا سیاه چاله. لکه ذره ذره و به زور خود را به آن طرف رساند. اما دفتر با زور زیاد سعی می کرد بعضی از پیچک های دراز و باریک جوهر را به سمت خود بکشاند.
سر جایش ایستاد. تکانی خورد. طوری که انگار هم خسته است و هم متعجب و حتی هیجان زده. تکان تکان می خورد و خودش را به شکل های عجیب و زیبایی درمی آورد. انگار آزادی اش را جشن می گرفت.
فقط و فقط می خواست تا جای ممکن دور شود. تا نیمه های راه رفته بود که چشمان تیز «ریکمن» آن را دید. ولی تا «ریکمن» بخواهد خودش را از صندلی پایین بکشد، جوهر خود را رسانده بود توی راهرو.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟