قبل از این که به تلویزیون بیایم، فکر می کردم مردم مرا برای این دوست دارند که در زندگی شخصی ام به اندازه ی کافی موفق نبوده ام. امّا وقتی به تلویزیون رفتم و آدم معروفی شدم، هیچ چیز تغییر نکرد؛ تعداد دوستانم نه کم تر شد و نه بیش تر. برای مدتی فکر کردم علاقه شان به من به خاطر آن است که حالا خیلی موفق هستم، خیلی کارها انجام داده ام، مصاحبه های جالب فراوان با آدم های جالب، که برایش زحمت کشیده ام. امّا طولی نکشید که متوجه شدم دلیلش آن هم نبوده؛ فهمیدم مردمی که نمی خواستند با من سروکاری داشته باشند، هنوز هم نمی خواستند، برای شان فرقی نمی کرد چه کارهایی کرده ام، یا نکرده ام. فقط به خاطر این بوده که من من هستم و آن ها آن ها.
مثل مردی که به شمردن و دوباره شمردن پول هایش ادامه می دهد به امید این که دفعه ی بعد نتیجه ی بهتری از شمارش بگیرد، دریافتم که من دیگر هرگز شاد نخواهم بود، تا وقتی سایمون را پیدا کرده باشم. دریافتم که من این احساس را مثل دندان درد تا ابد در وجودم با خودم حمل خواهم کرد.
«این جمله ی مادرم بود. هر وقت احساس می کرد روز خوبیه پنجره رو باز می کرد و می گفت: عجب، نگاه کن! امروز عالیه برای سفر به چین! نمی دونم چرا این حرفو می زد. ما هیچ وقت چین نرفتیم، حتا یک بار، هرگز. شاید فقط از اون جمله های عجیب و غریبیه که پدر و مادرها می گن.» گفتم: که آدم هرگز فراموشش نمی کنه. «دقیقا آقا.» ناگهان خنده ای کرد. «هیچ معنا نداره اما آدم تمام عمرش اونو به یاد میاره.»