اگر نمی توانم شعر بگویم، شاید حداقل بتوانم احساس و فکری مثل یک شاعر داشته باشم.
با تمام وجود دلم می خواهد کمکت کنم که بفهمی چقدر همه ی این داستان سخت، پیچیده و جانسوز است: یک روز به تو خواهم گفت که چگونه آموختم به تماشای نور رو به افول روزهای پاییز بنشینم یا بوی خاک را در اوان بهار در دل برف ها بیرون بکشم؛ چگونه در یک روز زمستانی باورهایم رنگ باختند. در یک غروب تابستانی بر چرخ و فلکی سوار شدم و از اوج آن به مردی که آسیبی سخت به من رسانده بود، چشم دوختم؛ به تو خواهم گفت که روزی به رم سفر کردم و در شهر آن شاعر مرده، چه شمار بزرگی جنگاور دیدم؛ به تو خواهم گفت که چگونه با پدرت، جلوی در سینمایی، در تورنتو ملاقات کردم.
شاید از همین نقطه شروع کنم و ماجرا را برایت بگویم. در یک غروب زمستانی، وقتی چراغ ها را زودتر از معمول روشن کنیم یا شاید در یک روز تابستانی پر از برگ با آسمانی درخشان. قصه ام را با فعل های کمکی شروع خواهم کرد: من... هستم. تو... هستی. آن... هست.