او همه تماس ها را با «دوستت دارم» تمام می کرد. این طوری آن را توضیح می داد: «آخرین چیزی که قبل از به خواب رفتن باید بشنوی، کلمه عشقه.» «لارا» در این مورد به او طعنه زده بود: «عشق، نه... دارم.» «دارم؟» «دارم. آخرین چیزی که می شنوم دارمه. اگر می خواستین اون رو با «عشق» تموم کنین، باید اون رو برعکس کنین.»
و این تبدیل به یک شوخی بین آن ها شد. هر وقت که او تلفن می کرد، تماس از جانب پدرش اینگونه پایان می یافت: «تو را من دارم دوست!»
این چیزی بود که آن ها در طول سال هایی که «لارا» از آن ها دور بود، به یکدیگر می گفتند، چیزی که مدت زیادی بود آن را نشنیده بود. جایی در بین راه، فراموش شده بود؛ اما وقتی آن ها آن روز در فودکورت از هم جدا می شدند، او دوباره صدایش کرد: «لارا.» «بله بابا؟» «تو را، من دارم دوست!» چرا پدرش چنین کاری کرد؟