«گنجشکک زمان زیادی در تاریکی شب منتظر میماند. دستش را میگذارد روی آن دوربین جاسوسی دستساز. دخترک میداند جونا برادری داشته دو سال از خودش کوچکتر که سربازان درست در همان روزی که گنجشکک را در کپۀ زبالهها رها کرده بودند، او را با خود برده بودند. میداند خانوادۀ جونا از پسر گمشدهشان حرفی نمیزنند؛ پسری که احتمالا با کار زیاد، رسش را کشیدهاند و دیگر وجود خارجی ندارد. گنجشکک نمیداند چه بلایی سر بچههایی مثل خودش آمده؛ واقعا نمیداند. اما همیشه بدترین تصورها دربارۀ سرنوشت آنها به ذهنش میرسد. حتی با وجود سالها تلاش برایسرکوب و فرونشاندن جادویی که مدام درونش غلیان میکند، میداند که بهزودی دیگر قادر به مهار آن نخواهد بود.»