مکثی کرد، انگشت زخمی اش را به لب برد و خون را مکید. برای یک لحظه، انگار که تصمیمی گرفته باشد، چشم هایش را بست و باز کرد. الوارهای سقف به جیرجیر افتادند، تیرچه ها لرزیدند و دودی بدبو از جرز تخته های کف بیرون زد.
خانه از جادو بو گرفت: بوی گوگرد، بعد خاکستر، بعد بویی شیرین و ناگهانی. می دانست جادو بیدار شده، به گوش است و گرسنه. جادو می خواست بیرون بیاید.
در حاشیه ی رود، جمعیتی گرد آمد. جمعیت از رود می ترسید، از دیوهایی که در آب زندگی می کردند و اگر مراقب نبودی، تو را می گرفتند و با خود به گل و لای ته روی می کشاندند.