داستان دختر بچهایست که دلتنگ پدرش میشود.پدری که برای دفاع از حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) از رضوانه دور شده. مادر که بیتابی رضوانه را میبیند، به او شش نامه از پدرش میدهد که رضوانه مخاطب نامه هاست.
در برشی از کتاب بابای قهرمان من میخوانیم:
مامان آرام در اتاق را باز کرد میدانست هر وقت رضوانه دلتنگ بابا می شود خود را بین در و دیوار اتاق کار بابا پنهان میکند وارد اتاق شد. در را بست کنار رضوانه نشست و گفت: چی شده رضوانه خانم؟ چرا نامه ی بابا را نخواندی؟
رضوانه با بغض گفت آخه فقط دو تا نامه مانده اگر تا فردا نامه ها را بخوانم و با با نیاید چه کار کنم؟
مامان رضوانه را بغل کرد با صدایی لرزان گفت: نگران نباش فردا بابا میآید بابایی بهت قول داده پنج تا دیگر برگردد. بر می گردد.
حالا پاشو برو نامه ی امروزت را بخوان رضوانه تب داشت به طرف جعبه رفت با دیدن عکس بابا دلتنگی اش بیشتر شد. چند قطره اشک بر گونه اش نشست. اشک هایش را پاک کرد و نامه را بلند خواند به نام خدای مهربانی که رضوانه را به من هدیه کرده است.
کتاب بابای قهرمان من