روی تخت دراز کشیدم. چشمم به لپتاپ مامان افتاد که کنار لپتاپ خودم است. بلند شدم و برش داشتم. چهارزانو روی تخت نشستم و روشنش کردم. باتریاش خالی شده بود . روشن نشد. آن را روی تخت گذاشتم. بلند شدم و از کشوی میز، شارژرش را برداشتم و به برق زدم. خاکش را گرفتم. کمی که شارژ شد، روشنش کردم. برنامه بالا آمد. قفل است. رمز عبور را نمیدانم. در مقایسه و رویارویی حافظههای من و مامان، حافظهی من همیشه بازندهی میدان بود. اینجوری بگویم که ارغوان، دختری با حافظهی نصفونیمه که هرچه را برای یادآوری یادداشت میکرد، تسلیم شده در برابر حافظهی بیحریف و رقیب ارنوازبانو؛ مادری با ذهنی تیز و دقیق، بدون ذرهای نیاز به یادداشت. با صدای بلند داد زدم: «حالا چیکار کنم؟» از خودم پرسیدم: «ممکنه مامان رمز عبورش رو جایی جز حافظهش نگه داشته باشه؟» شانه بالا انداختم. «نمیدونم!» همانطور خمشده روی لپتاپ شروع میکنم به حدس زدن. اول از همه تاریخ تولد خودش، نه! خودم، بابا، تاریخ ازدواج، اسمها، مخفف اسمها، اسمها و تاریخها با هم. نه!