دیگر وقتش رسیده بود که این تنهایی را تمامش کنم.
وقت خداحافظی رسیده بود.
مگر میشود باشی و اینقدر سرد؟
کنارم باشی و اینقدر دور؟
گفته بودم عاشق بهار نیستم، نه؟
گفته بودم حالوهوای بهار را دوست ندارم؟
گفته بودم... به خدا گفته بودم!
مگر میشود بدانی و مثل هوای بهاری، یک روز گرم باشی و یک روز سرد؟
مگر میشود کنارم باشی و اینقدر نباشی؟
دلم چند کلمه حرف میخواهد و یک جفت گوش شنوا.
حالا اگر جفت هم نبود، ایرادی ندارد.
مهم این است که صدایم دربیاید.
صدایم... آرزوی مردهای که زیر آوار ندیدنهای تو به خاک سپرده شده...
میخواهم حرف بزنم.
چرا نمیتوانم؟
میخواهم دهان باز کنم و بگویم تمام نخواستنهایت چند؟
میخواهم رها شوم از این جهنم تنهایی
من نه عاشق بهارم، نه عاشق تمام قهوههایی که روی میز کافههای شهر به انتظار شنیدن دوستت دارمهای نگفتهات سرد شدند.
چه شبهایی که به انتظار رسیدن به جواب این سوال با درد و رنج صبح نشد:
تو تاوان کدام گناه من هستی؟
کتاب به تنهایی های من دست نزن