می خواستم عقد را به هم بزنم تا فرصتی برای فکر کردن به هر دو نفر بدهم اما حالا راهی نداشتم جز این که مثل عروس های خوشحال و خوشبخت فقط لبخند بزنم. علی که خیالش ناراحت بود از جایش برخاست و کنار من روی تخت نشست. پتو را از روی سرم کشید و گفت: می شنوی چی می گم؟ عصبانی روی تخت نشستم و گفتم: با من حرف نزن. نمی خوام صداتو بشنوم. تو مجبورم کردی! پس منو مقصر ندون! علی دستم را گرفت. دستم را بی اختیار پس کشیدم و گفتم: تو یه مرد وحشی و پست فطرتی! هر چی دلت می خواد بگو. چون برای من اتفاقی نمی افته. اگر فکر می کنی می تونی عقد و به هم بزنی، بزن! من خلاف شرع نکردم. تو زنم بودی و می مونی. حالم ازت به هم می خوره علی. می دونی راجع بهت چی فکر می کنم؟ این که به جز خواسته های روانیت به هیچی اهمیت نمیدی. چرا می خوای زندگیمون رو خراب کنی؟ چرا نمی فهمی که نمی خواستم از دستت بدم؟ پوزخندی زدم و گفتم: نمی خواستی؟ واقعا؟... ولی از دست دادی. از همون موقع که بهم شک کردی علی. سمیرا، من....