نم اشکی ریخت روی بالش اطلس گلدوزی شده ای که از بازار کارناتاکا خریده بودند و به طنازی قویی که می گفتند می رفته تا بمیرد، نرم و آرام خوابش برد.
فردای آن روز که رخت و لباسش را می چپانده توی چمدان. متین بی هوا سر رسیده و پرسیده کجا؟ شرمیلا گفته بمبئی.
اصلا بمبئی چطوره یکباره به ذهنش رسیده؟ چرا نگفته مثلا احمدآباد یا تامیل نادو؟ شرمیلا می رفت با یکی از این فسیل های فئودال، با یک انبان پارچه ی رنگی و جواهرات و قفل و زنبیلی که بهشان چسبیده و دوتی کرم رنگ و اتچکین و عمامه ی قرمز می پوشند ، زندگی کند و دامن های تنگ ماهوت خوش پوشش بشود ساری بنارسی. روز عید دیوالی عروسی کردند و یک ماه بعد برش گرداندند. خودش را نه. تن جزغاله شده اش را دراز به دراز...