کودکان چنین اند: آنان به نیروی خواستی مأیوسانه، خاموش بر جهان حکم می رانند و گاه جهان فرمان برشان می شود. بیماری، ژ. را به کودکی بدل کرده بود که نیرویی عظیم داشت و نمی توانست این نیرو را صرف چیزهای کوچک کند، بلکه تنها صرف چیزهای بزرگ، بزرگ ترین چیزها می کرد
اورفئوس، اسطوره ای یونانی و نوازنده ای چیره دست بود که به ائورودیکه دل باخت و با او ازدواج کرد، اما ماری دوشیزه ی جوان را گزید و او به جهان زیرین و دنیای مردگان رفت. اورفئوس در جهان زیرین توانستپرسفون، ملکه ی مردگان را با صدای چنگ مجذوب کند و اجازه ی خروج ائورودیکه را ازهادس، پادشاه سرزمین مردگان بگیرد، به شرط آن که تا لحظه ی خروج از جهان زیرین به ائورودیکه نگاه نکند. وسوسه در آخرین لحظه براورفئوسچیره شد، اورفئوس به عقببازگشت و یک آن به صورت همسرش نگاه کرد، ائورودیکه به سیاهی جهان مردگان بلعیده شد و اورفئوس او را برای همیشه از دست داد. همان طور که بلانشو هر دو ایدۀ مرگ و ادبیّات را به همان ناشناختگی می داند و ادبیّات را ناممکن و مرگ را روایت ناکردنی، و هر گونه تلاش برای نوشتن و شکستن این سکوت را، از دست دادن واقعیت و افتادن به گودال بی انتها و ناملموس سیاهی.