گفتهاند چون خبر قتل حسین (ع) در حجاز پیچید، جابر بن عبدالله انصاری، مردی کهنسال و نابینا از اصحاب معروف پیامبر و دوستان حسین (ع)، بیتابانه از مدینه بیرون زد و به قصد کربلا راه صحرا را در پیش گرفت. چون چهل روز از عاشورا گذشت، جابر به صحرای کربلا رسید در حالی که فردی به اسم عطیه فرزند سعد عوفی او را همراهی میکرد. جابر ابتدا در آب رودخانهٔ فرات گرد سفر از خود برگرفت، جامعهای تمیز و عطرآگین به تن کرد و آنگاه از راهنمایش خواست تا او را به سر قبر حسین (ع) برساند. چون جابر به قبر حسین (ع) رسید، از شدت اندوه مدهوش شد و چون به هوش آمد، سه بار فریاد زد: حبیبی یا حسین (ع)!
بعد به شکوائیه پرسید: «دوست من! چرا پاسخ دوست خود را نمیدهی؟» سپس خود پاسخ خود را داد: «چگونه پاسخ مرا بدهی در حالی که رگهای گردنت را بریدهاند، خونت را بر زمین ریختهاند و سرت را از بدنت جدا کردهاند؟»