آب قنات در قلعه مظفرخان به آرامی جریان داشت. تابستان بود و توت های درشت و رسیده یکی پس از دیگری از بلندای درختان کهنسال به روی آب فرومی افتادند و بر سطح آن شناور می شدند. پسرکی سه ساله روی «کت پله» - جایی که آب از جوی روباز به تونلی سربسته از نای وارد می شود - دراز کشیده بود و با فرو بردن سرش به عمق جوی، در انتظار رسیدن دانه های شیرین توت به قصد شکار آن ها بود. در آن لحظه هیچ کس در قلعه نبود. مادرش برای جمع آوری هیزم به باغ پسته «امیر آقا» رفته بود و خواهرانش هم در پستوهای نمور و تاریک به قالی بافی مشغول بودند. پسرک با نخستین تقلا برای شکار دانه های توت، با سر به عمق آب فرورفت. جریان آب او را به داخل کت پله کشاند و از چشم هر ناظر احتمالی پنهان کرد. آن روز نوبت آبیاری علی نذرعلی در باغ های اطراف بود و...
من به علت آگاهی از مرزهای ایدئولوژیک مورد نظر مطهری، گاهی به برخی اظهارنظرهای افراد مسجدی ایراد می گرفتم و از همین رو، برخی از آن ها در گوش دوستان خود با اشاره به من می گفتند: «این بچه ایدئولوژی اش قوی است!» به واقع، با خواندن آثاری از شریعتی و مطهری در کنار کتاب های مربوط به تاریخ اسلام، عملا نسبت به افراد مسن تر از خود به درک و فهم بیشتر و غنی تری از معارف دینی و غیردینی دست یافتم. برخی از آن ها جوانانی بودند که به رغم ادعاهای بزرگ شان، حتا یک تاب را از سر حلاوت و حوصله به پایان نرسانده بودند و فقط از این طرف و آن طرف چیزهایی به گوش شان خورده بود. این موضوع قاعدتا نوعی گستاخی فکری و رفتاری برایم رقم زد که بعضا سبب کدورت برخی از افراد هم می شد. با این حال، هنوز درکم از اوضاع و شرایط سیاسی به کلی تیره و تار بود و از این جهت اغلب متاثر از بزرگ ترهایی بودم که از در دوستی و محبت درمی آمدند. با این حساب در اوایل سال 58 از نظر سیاسی تحت تاثیر یکی از کارمندان آموزش و پرورش بودم که تقریبا هر روزه به کتاب خانه ی مسجد می آمد و از سر بیکاری مخ مرا به کار می گرفت. از آن جا که این کارمند دفتردار مدریه ی جابری بود، او را از دوره ی تحصیلم در آن مدرسه می شناختم. او با آن که از بچه های قدیم مسجد بود، ارادت غریبی به مهندس بازرگان و یارانش داشت و از نوع حکومت داری دولت موقت بی دریغ حمایت می کرد. طبعا من نیز حامی بازرگان شدم بدون آن که از اختلاف های روزافزون آن روزها بین نیروهای سیاسی سردرآورم. حمایتم از مهندس بازرگان ادامه داشت تا اینکه یکی از دانشجویانی که در جریان اشغال سفارت آمریکا در تهران بود، به سیرجان آمد و در جلسه ای جریان اشغال سفارت را برای بچه های طرفدار انقلاب در آن شهر تشریح کرد. او ضمن انتقاد از دکتر ابراهیم یزدی، به خصوص صادق قطب زاده را مورد حمله ی شدید قرار داد و تاکید کرد که قطب زاده قصد ورود به سفارت برای کمک به آزادی گروگان ها داشته است، اما دانشجویان از این حرکتش چنان خشمگین شده بودند که اگر پایش به سفارت رسیده بود به طور قطه او را می کشتند! من از این سخنان دلگیر شدم و زیرلب، به تمسخر او پرداختم. با این حال، متوجه شدم که افراد حاضر در آن جلسه که عموما بچه های حامی انقلاب بودند، حتا یک نفرشان نظر مخالفی به اشغال سفارت ندارند و در مقابل، دولت موقت بازرگان را هم شکست خورده و نامطلوب می دانند.
بسیار سلیس و روان بود... از خوندش لذت بردم